بر هر که نظر مي فکنم مست و خراب است
بيداري اين طايفه خميازه خواب است
بي اشک ندامت نبود عشرت اين باغ
از خنده گل آنچه بجامانده گلاب است
چون اخگرسوزان، دل ما سوختگان را
گر قطره آبي است همين اشک کباب است
ديوان مکافات به ظالم نکند رحم
خط حسن ستمکار ترا پاي حساب است
چون ماه نو از ديدن ما چشم مپوشيد
کز قامت خم هستي ما پا به رکاب است
هر خيره نگاهي نتواند ز تو گل چيد
آتش ز تماشاي تو يک چشم پر آب است
با جنگ، بدآموز مرا خوي تو کرده است
مقصود من از نامه نه اميد جواب است
ديوار خرابي که عمارت نپذيرد
مستي است که در پاي خم باده خراب است
کيفيت مي مي برم از چهره محجوب
رخسار عرقناک، مرا عالم آب است
در مشت گلي نيست که صد نکته نهان نيست
در ديده صاحب نظران خشت کتاب است
هر کس که خموش است درين ميکده صائب
چون کوزه لب بسته پر از باده ناب است