شماره ٥١٦: چشم تو عجب نيست اگر مست و خراب است

چشم تو عجب نيست اگر مست و خراب است
کز روي عرقناک تو در عالم آب است
در دل فکند شور جزا گريه تلخش
از آتش رخسار تو هر دل که کباب است
چشمي که چو مژگان نکند هر دو جهان را
در هر نگهي زير و زبر، پرده خواب است
از عشق محال است که دلها نشود آب
هر گل که درين باغ بود خرج گلاب است
مژگان تو از کج قلمي دست ندارد
هر چند ز خط حسن تو در پاي حساب است
بالاتر از ادراک بود مرتبه حسن
هر چهره که بتوان به نظر ديد، نقاب است
از نرگس بيمار بود تازگي حسن
معموري آفاق ز دلهاي خراب است
هر خاک نهادي که خموش است درين بزم
چون کوزه لب بسته پر از باده ناب است
مجنون چه کند مست نگردد که درين دشت
هر موج سرايي که بود موج شراب است
دارد خط پاکي به کف از ساده دلي ها
ديوانه ما را چه غم از روز حساب است؟
اين عالم پر شور که آرام ندارد
از دامن صحراي تو يک موج سراب است
زنهار که خود را مکن از توشه گرانبار
بشتاب که زادره سيلاب، شتاب است
نشمرده نفس سر نزند از جگر صبح
هر روز به بيداردلان روز حساب است
صائب مطلب روي دل از کس، که درين عهد
رويي که نگردد ز کسي روي کتاب است