شماره ٥١٥: تمکين خرام تو ز بسياري دلهاست

تمکين خرام تو ز بسياري دلهاست
اين سيل، بلنگر ز گرانباري دلهاست
هر حلقه اي از زلف تو، چون حلقه ماتم
از نوحه و از گريه و از زاري دلهاست
بي جلوه انجم، دل شب پرده خواب است
فيض شب آن زلف ز بيداري دلهاست
از شورش جانهاست پريشاني آن زلف
بيماري چشمش ز پرستاري دلهاست
از جلوه او، کيست ز دل دست نشويد؟
خار و خس اين سيل، عنانداري دلهاست
مشکل که کند گوش، امان نامه خط را
خال تو که مشغول جگرخواري دلهاست
تا دل نشود بيخبر، آسوده نگردد
مستي عرق صحت بيماري دلهاست
صائب دو جهان سوزد اگر روي نمايد
آن نور که در پرده زنگاري دلهاست