شماره ٥١٣: آيينه خورشيد دل بي هوس ماست

آيينه خورشيد دل بي هوس ماست
بيداري آفاق چو صبح از نفس ماست
هر چند نفس آينه را تار نمايد
روشنگر آيينه دلها نفس ماست
ليلي که گران است بر او ناله مجنون
از حلقه به گوشان نواي جرس ماست
چون شاخ پر از گل ز سر خويش گذشتن
با چهره خندان، ثمر پيشرس ماست
گرگي که کشيده است به خون شيردلان را
امروز به صد خواري سگ، در مرس ماست
تا هست بجا رشته اي از خرقه هستي
هر خار درين دامن صحرا عسس ماست
هر چند چو ني هستي ما قالب خشکي است
بيداري اين مرده دلان از نفس ماست
دود از جگر طور به يک جلوه برآرد
اين برق جهانسوز که در خار و خس ماست
امروز حريصي که به اقبال قناعت
در ناخن شکر شکند ني، مگس ماست
آن زنده دلانيم که دلهاي گرانخواب
آسوده به اميد صداي جرس ماست
هست از مي گلرنگ بهار طرب ما
هر جا که بود زاهد خشکي قفس ماست
زنار رگ خامي ما چون رگ سنگ است
خورشيد کباب ثمر ديررس ماست
از بي ادبي نعمت آن حسن خداداد
درمانده تدبير دل بوالهوس ماست
صائب صله اي چشم نداريم ز خوبان
انصافي ازين سنگدلان ملتمس ماست