زان خانه برانداز که از خانه زين خاست
چندان ز جهان گرد برآمد که زمين خاست
موجي است که تاج از سر فغفور ربايد
چيني که ز ابروي تو اي تلخ جبين خاست
در خانه زين زلزله افکند ز شوخي
آن فتنه ايام چو از روي زمين خاست
زان لنگر تمکين که به آهوي تو دادند
صياد تو مشکل که تواند ز کمين خاست
در باديه عشق، سمومي است جگرسوز
هر ناله گرمي که ازين خاک نشين خاست
گل کرد غبار خط ازان خال بناگوش
خوش فتنه اي از دامن اين گوشه نشين خاست
هر چند که يک نقش فزون نيست نگين را
صد نقش مخالف لب او را ز نگين خاست
برخيز به تدريج، که از عالم اسباب
يکره نتوان در نفس بازپسين خاست
صائب به همين تازه غزل کز قلمت ريخت
زنگ الم از سينه عشاق حزين خاست