شماره ٥٠٨: زلف تو کشاکش به رگ جان من انداخت

زلف تو کشاکش به رگ جان من انداخت
رخسار تو اخگر به گريبان من انداخت
حسن تو که چون کشتي طوفان زده مي گشت
لنگر به دل و ديده حيران من انداخت
سيماب کند سلسله گردن شيران
برقي که محبت به نيستان من انداخت
يک حلقه کند سلسله عمر ابد را
تابي که ميانش به رنگ جان من انداخت
تا همت من دست به بازيچه برآورد
نه گوي فلک در خم چوگان من انداخت
فانوس فلک دست ندارد به خيالش
آن شمع که پرتو به شبستان من انداخت
صائب خم آن زلف گرهگير به بازي
صد سلسله بر گردن ايمان من انداخت