ماهي که ز پرتو به جهان شور درانداخت
پيش رخت از هاله مکرر سپر انداخت
با گوشه دل غنچه صفت ساخته بودم
بوي تو مرا همچو صبا دربدر انداخت
در ديده صاحب نظران موي زيادم
زان روز که چشم تو مرا از نظر انداخت
تا دامن محشر نتوان دوخت به سوزن
مژگان تو چاکي که مرا در جگر انداخت
فرياد که شيرين سخني طوطي ما را
مشغول سخن کرد و ز فکر شکر انداخت
آن را که به دولت نتوانيش رساندن
مانند هما سايه نبايد به سر انداخت
صائب شدم آسوده ازين کارگشايان
تا کار مرا عشق به آه سحر انداخت