شماره ٥٠٦: از حد گذشت وقت سحر آرميدنت

از حد گذشت وقت سحر آرميدنت
پستان صبح خشک شد از نامکيدنت
دامان عمر دست و گريبان خاک شد
باقي است همچنان هوس بزم چيدنت
شد شيشه دل دو چشم تو از عينک و هنوز
مشتاق حسن سنگدلان است ديدنت
زينسان که پاي عزم تو در خواب رفته است
بسيار مشکل است به منزل رسيدنت
اکنون که در دهان تو دندان بجا نماند
بي حاصل است داعيه لب گزيدنت
با اين گرانيي که تو داري چو پاي خم
مشکل بود ز کوي مغان پاکشيدنت
چندان هواي نفس عنان ترا گرفت
کز دست رفت قوت از خود رميدنت
در خون کشيد تير قضا صد هزار صيد
از سر نرفت مستي غافل چريدنت
صائب شکسته باش که آخر شکستگي
چون موج مي شود پر و بال پريدنت