از نوبهار روي زمين خشک و تر شکفت
اين باغ را ببين که چه در يکدگر شکفت
شب زنده دار باش کز اين باغ دلفريب
آن فيض بيش برد که پيش از سحر شکفت
گلگل شکفت آبله من ز نيشتر
نتوان به روي دشمن ازين بيشتر شکفت
با غنچگي بساز که نرگس درين چمن
افتاد در خمار اگر يک نظر شکفت
جاي فراغ بال ندارد فضاي چرخ
در سينه صدف نتواند گهر شکفت
هر پاره اي شد از جگرم لعل آبدار
پيکان آبدار تو تا در جگر شکفت
از چشم شور، صبح به خون شفق نشست
بيچاره شد کسي که درين بوم و بر شکفت
مردم به روي هم نتوانند رنگ ديد
خوش وقت لاله اي که به کوه و کمر شکفت
چندان که کرد شرم و حيا بيش خودکشي
در پرده غنچه لب او بيشتر شکفت
هر چند گل ز خنده سر خود به باد داد
سال دگر ز ساده دلي بيشتر شکفت
برداشت سقف چرخ ز جا، شور بلبلان
صائب درين بهار چه گل تا دگر شکفت