شماره ٥٠٢: از زلف اگر نه حسن تو زنجير مي گرفت

از زلف اگر نه حسن تو زنجير مي گرفت
اين دل رميده را به چه تدبير مي گرفت؟
آن عهد ياد باد که آن زلف مشکبار
ديوانه مرا به دو زنجير مي گرفت
مي جست از زبان ملامتگران پناه
مجنون که جاي در دهن شير مي گرفت
مي داد از دل آينه سامان براي تو
آهم که چشم آينه را دير مي گرفت
حيران عشق را خبر از خويشتن نبود
آيينه در برابر تصوير مي گرفت
گر ناز بي دماغ نمي شد ز خون خلق
از دست غمزه تو که شمشير مي گرفت؟
پيري فسرده کرد مرا، ورنه پيش ازين
آتش ز شست من به ني تير مي گرفت
تا عشق داشت گوشه چشمي به من، جهان
گرد مرا به قيمت اکسير مي گرفت
ديوانه حلقه در بيت الحرام را
صائب به ياد حلقه زنجير مي گرفت