شماره ٥٠١: دل رفته رفته رنگ لب لعل او گرفت

دل رفته رفته رنگ لب لعل او گرفت
زين باده، رنگ کوه بدخشان سبو گرفت
گلرنگ گشت تيغ شهادت ز زخم ما
اين آب از صفاي گهر رنگ جو گرفت
بر روي آفتاب چو شبنم گشاد چشم
هر پاک گوهري که دل از رنگ و بو گرفت
ته جرعه اش به صبح قيامت شفق دهد
جامي که ديده از لب ميگون او گرفت
گوهر حديث پاکي دامان او شنيد
از شرم، هر دو دست صدف را به رو گرفت
از شير مادرست به من مي حلالتر
زين لقمه غمي که مرا در گلو گرفت
دست فلک کجا به گريبان من رسد؟
از شش جهت چنين که مرا غم فرو گرفت
جز خون شدن، اميد نجاتم نمانده است
از بس دل مرا به ميان آرزو گرفت
دست دعاي خلق بود پشتبان عمر
زان خم به پاي ماند که دست سبو گرفت
دست از جهان نشسته مکن آرزوي عشق
کاين نيست دامني که توان بي وضو گرفت
صائب ز ناز دايه بي مهر فارغ است
طفلي که با مکيدن انگشت خو گرفت