شماره ٥٠٠: کلکم به يک صرير سواد سخن گرفت

کلکم به يک صرير سواد سخن گرفت
بلبل به زور ناله سراسر چمن گرفت
چون گوشه کلاه به پروانه نشکنم؟
داغ از ميان سوختگان دست من گرفت
از چاک پيرهن چه قدر وا شود دلش؟
دستي که فال عيش ز چاک کفن گرفت
در نار باغ سينه حلاوت نمانده است
امروز دست ازوست که سيب ذقن گرفت
در سنگلاخ دهر چه پاسخت کرده اي؟
آيينه روشني ز جلاي وطن گرفت
صائب همين بس است که در سلک شاعران
طالب نمي کند به سخن هاي من گرفت