شماره ٤٩٩: کام از جهان دون به هوس مي توان گرفت

کام از جهان دون به هوس مي توان گرفت
اين شهد ريزه را به مگس مي توان گرفت
در عشق، فيض چاک گريبان غنچه را
از رخنه هاي دام و قفس مي توان گرفت
غيرت اگر قرار به عاجز کشي دهد
دامان گل ز پنجه خس مي توان گرفت
دست از فروغ باده اگر در حنا بود
تيغ برهنه را ز عسس مي توان گرفت
امروز نيست غير دل بي غبار ما
آيينه اي که پيش نفس مي توان گرفت
دوران خط رسيد و تو از حرص دلبري
نشناختي که دل ز چه کس مي توان گرفت
چون صبح اگر عزيمت صادق مدد کند
آفاق را به يک دو نفس مي توان گرفت
با هرزه گو درآي ز راه ملايمت
صائب به پنبه حلق جرس مي توان گرفت