شماره ٤٩٧: بتوان به آه کام دل از آسمان گرفت

بتوان به آه کام دل از آسمان گرفت
زور کمان به گرمي آتش توان گرفت
مي بايدش ز حاصل ايام دست شست
سروي که جاي بر لب آب روان گرفت
از ترکتاز عشق شکايت چسان کنم؟
کاين لشکر از سپاه من اول زبان گرفت
از وعده دروغ دل از دست مي دهيم
يوسف به سيم قلب ز ما مي توان گرفت
دندان به دل فشار که آب حيات رفت
هر تشنه کاين عقيق به زير زبان گرفت
چون صبح هر که سينه خود را نمود صاف
عالم چو آفتاب به تيغ زبان گرفت
صائب ز خود برآي که چون تيغ آبدار
هر کس برون ز خويشتن آمد جهان گرفت