شماره ٤٩٦: دل راه اشک گرم به مژگان تر گرفت

دل راه اشک گرم به مژگان تر گرفت
افسوس کاين گره سر راه گهر گرفت
چشمم سفيد ناشده، آمد نسيم وصل
پيش از شکوفه نخل اميدم ثمر گرفت
تا سايه کرد بر سر من آفتاب عشق
بر هر زمين که سايه ام افتاد، در گرفت
عشق از طواف کعبه مرا بي نياز کرد
اين سيل تندرو، ز رهم سنگ بر گرفت
روي ترا به لانه حمرا چه نسبت است؟
نظاره تو شم مرا در گهر گرفت
بي پختگي ز عمر حلاوت مدار چشم
بادام سبز را نتوان در شکر گرفت
صائب جريده شو که سکندر ز آب خضر
زان نااميد شد که پي راهبر گرفت