شماره ٤٩٥: چشمي که از غبار خطش توتيا گرفت

چشمي که از غبار خطش توتيا گرفت
از اشک خويش دامن آب بقا گرفت
در زير تيغ، قهقهه کبک مي زند
کوه غم تو در دل هر کس که جا گرفت
چون سنگ بر دلش سخن ما گران شده است
طوطي خطي که آينه از دست ما گرفت
خون اميدوار مرا پايمال ساخت
سنگين دلي که دست ترا در حنا گرفت
از زاهدان حلاوت طاعت طمع مدار
شکر نمي توان ز ني بوريا گرفت
آسوده شد ز کشمکش آرزوي خام
دستي که دامن دل بي مدعا گرفت
آن قاتلي کز اوست مرا چشم خونبها
خواهد به مزد دست ز من خونبها گرفت
بر هر چه بي نيازي ما آستين فشاند
در روز بازخواست همان دست ما گرفت
آيد مگر به لنگر تسليم برقرار
بحري که شورش از نفس ناخدا گرفت
صائب به آشنايي بحر اعتماد نيست
اين ناشناخت دست کدام آشنا گرفت؟
صائب بهشت نسيه خود را نمود نقد
امروز هر که جا به مقام رضا گرفت