شماره ٤٩٤: هر زنده دل که جا به مقام رضا گرفت

هر زنده دل که جا به مقام رضا گرفت
از تيغ، فيض سايه بال هما گرفت
شد وحشتم ز عالم صورت زيادتر
چندان که بيش آينه من جلا گرفت
با بي بصيرتي به دليل اعتماد نيست
طفلي ز دست کور تواند عصا گرفت
از سيم و زر به هر چه فشانديم آستين
در وقت احتياج، همان دست ما گرفت
سهل است پاک ساختن ره ز رهزنان
آسان نمي توان سر راه از گدا گرفت
عشق غيور، عقل ما هيچکاره کرد
طوفان عنان کشتيم از ناخدا گرفت
بعد از هزار سال که شد چرخ مهربان
پاي به خواب رفته ما را حنا گرفت
خود را به آستان کس بيکسان رساند
هر کس به بيکسي ز کسان التجا گرفت
چون نخل ميوه دار، دل بردبار ما
سنگي ز هر طرف که رسيد از هوا گرفت
شد دست کوتهم به رسايي اميدوار
روزي که شانه دامن آن زلف را گرفت
شوخي که ريخت خون من بيگناه را
اول به مزد دست ز من خونبها گرفت
خواب سبک، گران شود از خوابگاه نرم
شبنم ز روي بستر گل چون هوا گرفت؟
از بخت سبز شيشه پر باده است داغ
سروي که جاي بر لب آب بقا گرفت
خون اميدوار مرا پايمال کرد
مشاطه اي که دست ترا در حنا گرفت
فرش است در سراي فقيران حضور دل
نتوان شکستگي ز ني بوريا گرفت
صائب ز توتيا ندهد آب، چشم خويش
هر ديده اي که سرمه ازان خاک پا گرفت