نتوان به دستگيري اخوان ز راه يافت
يوسف به ريسمان برادر به چاه رفت
من بودم و دلي که مرا غمگسار بود
آن نيز رفته رفته به خرج نگاه رفت
رويت ز آفتاب کشيد انتقام ما
گر ز آفتاب رنگ ز رخسار ماه رفت
از جوش مشتري به دلارام من رسيد
بر ماه مصر آنچه ز زندان و چاه رفت
بگذر ز عزم هند که بهر زر سفيد
نتوان به پاي خود به زمين سياه رفت
از حرف سرد بر من آتش زبان گذشت
بر شمع آنچه از نفس صبحگاه رفت
از ظلمت گنه به دل پاک من رسيد
بر چشم روشن آنچه ز آب سياه رفت
در محفل وجود مرا زندگي چو شمع
گاهي به اشک صائب و گاهي به آه رفت