شماره ٤٩٢: هر عاشق از رهي به حريم وصال رفت

هر عاشق از رهي به حريم وصال رفت
مجنون پي سياهي چشم غزال رفت
چشم و دهان يار تلافي کند مگر
عمر عزيز را که به خواب و خيال رفت
خالش به خط سپرد دل خون گرفته را
از دزد آنچه ماند به تاراج فال رفت
روشن بود که چيست سرانجام ناقصان
در عالمي که بدر ازو چون هلال رفت
خاکش به سر، که بيضه درين آشيان نهد
مرغي که بر فلک بتواند به بال رفت
حاشا که گردد آتش دوزخ به گرد من
زآنهاکه بر من از عرق انفعال رفت
صائب به موم از آتش سوزان نرفته است
از فکر آنچه بر من نازک خيال رفت