شماره ٤٩٠: از خط حلاوت لب جانان به گرد رفت

از خط حلاوت لب جانان به گرد رفت
از جوش مور اين شکرستان به گرد رفت
در بسته شد ز گرد کسادي دکان عيش
تا پسته ترا لب خندان به گرد رفت
شد ملک حسن زير و زبر از غبار خط
ديوار خشک ماند و گلستان به گرد رفت
از بال و پر فشاني گستاخ طوطيان
لعل لب ترا شکرستان به گرد رفت
صف در برابر صف محشر که مي کشد؟
از خط سبز آن صف مژگان به گرد رفت
صد خضر را چگونه دهد داد، قطره اي؟
از خط طراوت لب جانان به گرد رفت
ايمن ز خط مباش که ديدم به چشم خويش
کز بال مور ملک سليمان به گرد رفت
از بوي گل هنوز دل از هوش مي رود
هر چند آب و رنگ گلستان به گرد رفت
ياقوت آبدار تو آورد عاقبت
خطي به روي کار، که ريحان به گرد رفت
بنشين که از خرام تو اي آب زندگي
چندين هزار سرو خرامان به گرد رفت
صبري که بود پشت اميدم ازو به کوه
آخر زني سواري طفلان به گرد رفت
از بيقراري دل ديوانه خوي من
زنجير توتيا شد و زندان به گرد رفت
افسوس بر گذشتن موران که مي خورد؟
جايي که تاج و تخت سليمان به گرد رفت
غفلت نگر که خرمن خود را نکرده پاک
از تندباد حادثه دهقان به گرد رفت
چون ابر از جبين هوا آب مي چکد
از بس که آبروي عزيزان به گرد رفت
مجنون ما ز بس که به هر کوچه اي دويد
هموار گشت شهر و بيابان به گرد رفت
از دشمن ضعيف حذر کن که بارها
خواب گران ز جنبش مژگان به گرد رفت
زان سايه اي که سرو تو بر خاکشان فکند
دعواي خونبهاي شهيدان به گرد رفت
صائب که پاک مي کند از روي کف غبار؟
در قلزمي که گوهر غلطان به گرد رفت