شماره ٤٨٩: از خط دل سيه ز رخش آب و تاب رفت

از خط دل سيه ز رخش آب و تاب رفت
مظلوم ظالمي که به پاي حساب رفت
مشت زري که غنچه ز بلبل دريغ داشت
در يک نفس تمام به خرج گلاب رفت
آورد نبض دولت بيدار را به دست
در سايه نهال تو هر کس به خواب رفت
شد رشته ام گره ز خيال دهان يار
عمر دراز در سر اين پيچ و تاب رفت
از قرب گلرخان لب خندان کسي نبرد
شبنم برون ز باغ به چشم پر آب رفت
خواهد گرفت دامن آتش به خون من
خوناب حسرتي که مرا از کباب رفت
خود را چو شبنم آن که درين باغ جمع کرد
از خود برون به يک نظر آفتاب رفت
صائب به اين خوشم که شدم محو در محيط
هر چند سر به باد مرا چون حباب رفت