شماره ٤٨٨: يک تن دل شکسته ز اهل وفا نيافت

يک تن دل شکسته ز اهل وفا نيافت
صد حرف آشنا زد و يک آشنا نيافت
محضر به خون بستر گل مي کند درست
پهلوي من شکستگي از بوريا نيافت
بر چوب بست غيرت من دست شانه را
دست اين چنين به زلف نسيم صبا نيافت
در پيش غنچه دهن دلفريب او
تا پسته لب گشود، دل خود به جا نيافت
از دست کوته است، که در زير سنگ باد!
نخل قدش که جاي در آغوش ما نيافت