شماره ٤٨٧: از داغ، روشني جگر پاره پاره يافت

از داغ، روشني جگر پاره پاره يافت
جان اين زمين سوخته از يک شراره يافت
شد تازه داغ غيرت خونين دلان عشق
تا لاله زين چمن جگر پاره پاره يافت
گرديد از ميانجي گوش و زبان خلاص
ز اهل نظر کسي که زبان اشاره يافت
آسوده از حساب به روز شمار شد
اينجا کسي که درد و غم بي شماره يافت
در واديي که شوق بود مير کاروان
گرد پياده را نتواند سواره يافت
دست از طلب کشيدم، تا طفل شيرخوار
با دست بسته رزق خود از گاهواره يافت
زان دم که دل عنان توکل ز دست داد
در کار خويش صد گره از استخاره يافت
آب عقيق يار ز خط آرميده شد
اين گوهر از غبار يتيمي کناره يافت
فيضي که ناخدا دل شب يافت از نجوم
دل در سواد زلف ازان گوشواره يافت
ابرام مي کند به در بسته کار سنگ
آهن ز روي سخت، شررها ز خاره يافت
شمع از نفس درازي، شب را بسر نبرد
صبح از دم شمرده حيات دوباره يافت
ره مي برد به آن دهن تنگ، بي سخن
در آفتاب هر که تواند ستاره يافت
صائب مرا بس است ز خوان وصال او
اين لذتي که ديده من از نظاره يافت