تا از عقيق او به بدخشان سخن گذشت
از سنگ، لعل چون عرق از پيرهن گذشت
دامان چين ز عطسه خون لاله زار شد
از بس نسيم زلف به مغز ختن گذشت
گرد لب پياله که از مجلس شراب
حرفي برون نبرد اگر صد سخن گذشت
يوسف ز شرم سر به گريبان چاه برد
تا از قماش پيرهن او سخن گذشت
آتش ز روي صورت ديوار مي چکد
پروانه چون تواند ازين انجمن گذشت؟
صائب کمال زلف در آشفته خاطري است
نتوان ز بيم ناخن دخل از سخن گذشت