شماره ٤٨٥: روزي که حرف عشق مرا بر زبان گذشت

روزي که حرف عشق مرا بر زبان گذشت
چون خامه مد زخم من از استخوان گذشت
هر رخنه قفس دري از فيض بوده است
صد حيف ازان حيات که در آشيان گذشت
يک بار دست در کمر بلبلان نزد
اين موج گل که از کمر باغبان گذشت
شد پرده هاي ديده روشن، قماش ما
از بوي يوسفي که بر اين کاروان گذشت
تا روي آتشين تو بي پرده شد ز شرم
آيينه همچو آب ز آيينه دان گذشت
برجسته مصرعي است ز ديوان زندگي
چون ني ز عمر آنچه مرا در فغان گذشت
بي حاصلي نگر که شماريم مغتنم
از زندگاني آنچه به خواب گران گذشت
پيغام وبوسه نيست تسلي فزاي من
بازآ که اشتياق من از اين و آن گذشت
صائب ز صبح شيب و سرانجام آن مپرس
چون موسم شباب به خواب گران گذشت