سر جوش عمر من به هوا و هوس گذشت
ته جرعه اش به آه و فغان (چون) جرس گذشت
افغان که عندليب مرا عمر در بهار
گه در شکنج دام و گهي در قفس گذشت
غافل زياد مرگ مرا زندگي نکرد
عمرم تمام در نفس باز پس گذشت
دلجويي بهار تلافي کند مگر
از زندگاني آنچه مرا در قفس گذشت
در بزم وصل آينه رويان ز احتياط
اوقات من تمام به پاس نفس گذشت
صيدي نيافتيم که مطلق عنان کنيم
عمر سگ شکاري ما در مرس گذشت
دل خوردن است سمت طامع ز پاکباز
صد بار مست ديد مرا و عسس گذشت
صائب خوشا کسي که درين بحر چون حباب
بود و نمود او همه در يک نفس گذشت