شماره ٤٨٣: کارم شب وصال به پاس نظر گذشت

کارم شب وصال به پاس نظر گذشت
فصل بهار من به ته بال و پر گذشت
دامان بيخودي مده از کف به حرف عقل
از بيم راهزن نتوان زين سفر گذشت
دلبستگي نتيجه نقصان بينش است
تا چشم باز کرد صدف از گهر گذشت
اي کاش صرف مشق جنون مي شدي تمام
از زندگاني آنچه به کسب هنر گذشت
گر سر رود، ز تيغ فنا سر نمي کشم
نتوان به تلخرويي بحر از گهر گذشت
هر زنده دل که بر خط تسليم سر نهاد
چون خون مرده از خطر نيشتر گذشت
اشکم هزار مرحله از دل گذشته است
چون رهروي که گرم شد از راهبر گذشت
تا همچو شمع پاي نهادم درين بساط
عمرم به گريه شب و آه سحر گذشت
دل را دست دار که موج سبک عنان
با کشتي شکسته ز بحر خطر گذشت
نقصان نکرده است کسي از گذشتگي
وصل نبات يافت چو بيد از ثمر گذشت
صائب گرفت دامن عمر رميده را
بر خاک هر که سايه آن سيمبر گذشت