شماره ٤٨١: آسان نمي توان به سراپاي ما گذشت

آسان نمي توان به سراپاي ما گذشت
نتوان به بال موج ز درياي ما گذشت
آيينه اش ز گرد خجالت سيه مباد
سيلي که بر خرابه دلهاي ما گذشت
روشن شدش که ديده بينا نداشته است
خورشيد تا به ديده بيناي ما گذشت
يوسف به سيم قلب فروشي است کار ما
مغبون شود کسي که ز سوداي ما گذشت
شد تير روي ترکش زورين کشان فکر
هر مصرعي که بر لب گوياي ما گذشت
چون اشک شمع تا مژه بر يکدگر زديم
داغ تو از سرآمد و از پاي ما گذشت
چون تير کز دو خانه به يک بار بگذرد
از هر دو کون، همت والاي ما گذشت
ما اين بساط کز دل صد پاره چيده ايم
صائب نمي توان ز تماشاي ما گذشت