شماره ٤٨٠: بار غم از دلم مي گلرنگ بر نداشت

بار غم از دلم مي گلرنگ بر نداشت
اين سيل هرگز از ره من سنگ برنداشت
از بس فشرد گريه بيدادگر مرا
ناخن ز کاوش دل من رنگ برنداشت
اوقات خود ز مشق پريشان سياه کرد
چشمي که نسخه زان خط شبرنگ برنداشت
از شور عشق سلسله جنبان عالمم
مرغي مرا نديد که آهنگ برنداشت
شد کهربا به خون جگر لعل آبدار
از مي خزان چهره ما رنگ برنداشت
يارب شود چو دست سبو خشک زير سر
دستي که در شکستن من سنگ برنداشت
چون برگ لله گر چه به خون غوطه ها زديم
بخت سيه ز دامن ما چنگ برنداشت
برداشتيم بار غم خلق سالها
از راه ما اگر چه کسي سنگ برنداشت
بسم الله اميد بود زخم تيغ عشق
بي حاصل آن که زخم چنين جنگ برنداشت
هر چند همچو سايه فتادم به پاي خلق
از خاک ره مرا کسي از ننگ برنداشت
صائب ز بزم عقده گشايان کناره کرد
ناز نسيم، غنچه دلتنگ برنداشت