گل بس که شرم ازان رخ پر خط و خال داشت
آيينه در کف از عرق انفعال داشت
از چشم دام مي کند امروز خوابگاه
مرغي که وحشت قفس از نفس بال داشت
فيروز جنگ گشت دل شيشه بار ما
در کوچه اي که سنگ حذر از سفال داشت
زير سياه خيمه ليلي نشسته بود
مجنون اگر چه چشم به چشم غزال داشت
جز دود دل نچيد گلي از وصال شمع
فانوس ساده لوح چها در خيال داشت
امروزه خنده طرح به گلزار مي دهد
آن روزگار رفت که صائب ملال داشت