شماره ٤٧٦: هر کس ز تيغ غمزه او سر دريغ داشت

هر کس ز تيغ غمزه او سر دريغ داشت
جام سفالي از لب کوثر دريغ داشت
زر را به زر چرا ندهد بي دريغ کس؟
از يار سيمبر نتوان زر دريغ داشت
ماند از غبار خاطر خود زنده زير خاک
از هر که آسمان مژه تر دريغ داشت
ميزان روزگار ندارد به ظلم ميل
زان سر بجوي هر چه ازين سر دريغ داشت
فيض قدح چرا بود از آفتاب کم؟
نتوان ز خاک باده احمر دريغ داشت
آگاه بود خضر ز آفات زندگي
دانسته آب را ز سکندر دريغ داشت
صائب ز حرف تلخ شکايت چرا کند؟
هر کس ز کام طوطي، شکر دريغ داشت