شماره ٤٧٥: ساقي ز ما شراب نخواهد دريغ داشت

ساقي ز ما شراب نخواهد دريغ داشت
دريا ز تشنه آب نخواهد دريغ داشت
آن شاخ گل کز او جگر خار تازه است
از بلبلان گلاب نخواهد دريغ داشت
ابري که بخيه زد به گهر سينه صدف
هرگز ز گوهر آب نخواهد دريغ داشت
لعلي کز اوست زخم نمکسود سنگ را
شور از دل کباب نخواهد دريغ داشت
خورشيد چون ز خاک ندارد دريغ فيض
از لعل، آب و تاب نخواهد دريغ داشت
گر در نقاب خاک زند غوطه، نور خود
از ماه، آفتاب نخواهد دريغ داشت
دل بد مکن که خنده مشکل گشاي صبح
از غنچه فتح باب نخواهد دريغ داشت
آن منعمي که چشم و دهان بي سؤال داد
اسباب خورد و خواب نخواهد دريغ داشت
آن کس که بي طلب به تو نقد حيات داد
امروز نان و آب نخواهد دريغ داشت
پير مغان که دست سبو بي طلب گرفت
صائب ز ما شراب نخواهد دريغ داشت