شماره ٤٧٤: از شرم اگر چه روي تو چندين نقاب داشت

از شرم اگر چه روي تو چندين نقاب داشت
هر ذره از فروغ تو چشم پر آب داشت
رفتي به سير گلشن و از شرم آب شد
هر گل که باغبان ز براي گلاب داشت
دود قيامت از دل آتش بلند کرد
خونابه اي که در دل گرم اين کباب داشت
مي خواست زين خرابه به جاي خراج، گنج
فرمانرواي عشق که ما را خراب داشت
در گلشني که بلبل ما شد سيه گليم
هر غنچه در نقاب، گل آفتاب داشت
مجنون به ريگ باديه غم هاي خود شمرد
ياد زمانه اي که غم دل حساب داشت
زان آتشي که در دل من عشق برفروخت
هر موي من چو موي ميان پيچ و تاب داشت
از ورطه اي که کشتي ما بر کنار رفت
دريا خطر ز گردش چشم حباب داشت
صائب ز ما دگر سخن خونچکان مجوي
تا خام بود، گريه خونين کباب داشت