شماره ٤٧٣: ما را زبان شکوه ز جور زمانه نيست

ما را زبان شکوه ز جور زمانه نيست
ياقوت وار آتش ما را زبانه نيست
با قد خم کسي که شود غافل از خدا
در خانه کمان، نظرش بر شانه نيست
افغان که ناله من برگشته بخت را
در گوش خوابناک تو ره چون فسانه نيست
حسن تو منتهي شده و صبر من تمام
تنگ است وقت ما و تو، جاي بهانه نيست
گر جرم من ز ريگ روان است بيشتر
شکر خدا که رحمت حق را کرانه نيست
چون چشم وا کنم، که به وحشي غزال من
مد نگاه گرم، کم از تازيانه نيست
شرب مدام، زندگي جاودان بود
آب حيات، غير شراب شبانه نيست
از موج، تازيانه گلگون مي بس است
حاجت به ساز کردن چنگ و چغانه نيست
افسردگي زم و زمان را گرفته است
فرقي ميان پير و جوان زمانه نيست
قانع به خاکساريم از اوج اعتبار
صائب به صدر، چشم من از آستانه نيست