شماره ٤٧٢: يک آفريده از ته دل شادمانه نيست

يک آفريده از ته دل شادمانه نيست
فرقي ميان پير و جوان زمانه نيست
خاري که در دلم نخلد چون زبان مار
در آشيانه من بي آب و دانه نيست
خميازه نشاط بود خنده اش چو صبح
آن را که در جگر نفس بيغمانه نيست
بر هر که مي فتد نظرم، دلشکسته است
يک شيشه درست درين شيشه خانه نيست
باغ و بهار ما جگر داغدار ماست
در برگريز، بلبل ما بي ترانه نيست
يارب که چشم کرد من دردمند را؟
کز ديده کاروان سرشکم روانه نيست
ره گم ز تازيانه کند اسب راهوار
در بزم باده حاجت چنگ و چغانه نيست
از بهر حفظ، سيم و زر بي ثبات را
بهتر ز دست و دامن سايل خزانه نيست
بيهوده سير و دور به گرد جهان زند
پرگار را بغير دل خويش دانه نيست
افتاده اي تو در غلط از کثرت مثال
يک عکس بيش در همه آيينه خانه نيست
صائب بغير نام، چو عنقا درين جهان
چيزي دگر ز هستي من در ميانه نيست