تا آدمي خمش نشود برگزيده نيست
صهبا ز جوش تا ننشيند رسيده نيست
تمکين ز چار موجه طمع داشتن خطاست
در قلزمي که آب گهر آرميده نيست
هر کس نظر به عيب کسان از هنر کند
در پيش صاحبان نظر پاک ديده نيست
بيهوده دست بر دل من مي نهد طبيب
لنگر حريف کشتي طوفان رسيده نيست
آواز نيست پاي به دامن کشيده را
هر کس که از وصول زند دم رسيده نيست
مشغول جمع کردن تير فکنده است
پشت فلک ز راه تواضع خميده نيست
مگشاي لب به خنده و کوتاه دار دست
در عالمي که دست و لب ناگزيده نيست
پيوسته در کشاکش خار علايق است
چون سرو دامني که درين باغ چيده نيست
صائب بود ز درد خطا صاف فکر من
در جام من به غير شراب چکيده نيست