مقبول نيست طاعت هر کس شکسته نيست
استاده را ثواب نماز نشسته نيست
چون سرو اگر چه ريشه من در ته گل است
پيوند من ز عالم بالا گسسته نيست
دايم به يک قرار بود بيقراريم
بيطاقتي سپند مرا جسته جسته نيست
با قامت دو تا نتوان خواب امن کرد
آسودگي به سايه طاق شکسته نيست
از قدر حاجت است توقع ترا ياد
ورنه در کريم به محتاج بسته نيست
بيهوده لب به خنده چرا باز مي کني؟
گر دل چو مغز پسته ترا زنگ بسته نيست
پرگار دايرست اگر نقطه پا به جاست
من گر شکسته ام سخنم پا شکسته نيست
روي گشاده از سخن سخت ايمن است
آسوده از زدن بود آن در که بسته نيست
کامل عيار نيست چو گوهر درين محيط
بر روي هر که گرد يتيمي نشسته است
اسباب تفرقه است پريشاني حواس
چون رشته دل مبند به هر گل که دسته نيست
گردد ز غمگسار سبک کوه درد و غم
شمعي به از طبيب به بالين خسته نيست
دايم چو سبزه ته سنگ است در عذاب
صائب کسي که از خودي خويش رسته نيست