سر رشته اميد ز رحمت گسسته نيست
تا لب گشاده است در توبه بسته نيست
گر محتسب شکست خم ميفروش را
دست دعاي باده پرستان شکسته نيست
نتوان مرا دگر به فسون رام خويش کرد
مرغ ز دام جسته من چشم بسته است
چون نوبت نگاه رسد خسته مي شود
چشمت که در شکستن دل هيچ خسته نيست
بنماي يوسفي که درين قحط سال عشق
بر چهره اش غبار کسادي نشسته نيست
مويي دم ز فکر دهان و ميان او
هر چند در تصور او هيچ بسته نيست
آنجا که برق غيرت عشق است نامه سوز
هر قاصدي که پي نکني، پي خجسته نيست
صائب برو به کوي خرابات فرش شو
کانجا به غير توبه کسي دلشکسته نيست