تخمي است دوستي که در آب و گل تو نيست
شمعي است روي گرم که در محفل تو نيست
چون سرو در سراسر اين باغ دلفريب
آزاده اي کجاست که پا در گل تو نيست؟
در کان عقل و مخزن عشق و بساط حسن
لعلي نيافتيم که خونين دل تو نيست
يارب چه منعمي، که ندارد جهان خاک
درياي گوهري که به کف سايل تو نيست
بر روي آفتاب چرا تيغ مي کشد؟
ابروي ماه عيد اگر مايل تو نيست
در جلوه گاه حسن تو هر روز آفتاب
چون مي تپد به خاک، اگر بسمل تو نيست؟
دل خانه تو از دگران مي کند سراغ
هر چند غير گوشه دل منزل تو نيست
نور ظهور، حق خس و خار بينش است
ورنه کدام پرده دل، محمل تو نيست؟
نازست سد راه، وگرنه در اشتياق
فرقي ميانه دل ما و دل تو نيست
صائب به لطف عام تو دارد اميدها
هر چند صيد لاغر او قابل تو نيست