تا هست اثر ز عاشق شيدا تمام نيست
ناگشته موج محو به دريا تمام نيست
تا در سرست باد تعين حباب را
پيوسته است اگر چه به دريا تمام نيست
چون شبنم گداخته در نور آفتاب
هر کس نگشته محو تماشا تمام نيست
تا همچو سوزن است به دنبال چشم تو
آويختن به دامن عيسي تمام نيست
باشد به قدر سنگ نشان جستجوي نام
با کوه قاف عزلت عنقا تمام نيست
ناکرده پاي سعي چو پرگار آهنين
گشتن به گرد نقطه سودا تمام نيست
گر از گذشتگي گذري مي شوي تمام
ورنه گذشتن از سر دنيا تمام نيست
تا صفحه نانوشته بود فرد باطل است
بي خط سبز چهره زيبا تمام نيست
تا در پي سحاب بود چشمش از حباب
لاف کرم ز گوهر دريا تمام نيست
همت طلب ز گوشه نشينان که سلطنت
بي استعانت از در دلها تمام نيست
گردد به شاهدان معاني سخن تمام
لاف سخن به دعوي تنها تمام نيست
عرض کمال، شاهد نقص بصيرت است
اظهار نقص هر که کند ناتمام نيست
تا مي کند تميز ز هم نقد و قلب را
صائب عيار ديده بينا تمام نيست