شماره ٤٦٠: در کاروان ما جرس قال و قيل نيست

در کاروان ما جرس قال و قيل نيست
در عالم مشاهده راه دليل نيست
عيبي به عيب خود نرسيدن نمي رسد
گر ثقل خود ثقيل بداند ثقيل نيست
بگريز در خدا ز گرانان که کعبه را
انديشه از تسلط اصحاب فيل نيست
چرخ کبود دشمن فرعونيان بود
ورنه کليم را خطر از رود نيل نيست
گردون سياه کاسه ز طبع خسيس توست
هر جا طمع وجود ندارد بخيل نيست
زاهد به آب رانده پندار باطل است
ورنه شراب تلخ کم از سلسبيل نيست
در گوش عارفي که بود هوش پرده دار
يک برگ بي صداي پر جبرئيل نيست
بازيچه محيط حوادث شود چو موج
در دست هر که لنگر صبر جميل نيست
صائب خموش چون نشود پيش اهل حال؟
آنجا مجال دم زدن جبرئيل نيست