شماره ٤٥٨: ديوانه را ز حلقه طفلان ملال نيست

ديوانه را ز حلقه طفلان ملال نيست
هر جا جمال هست غمي از جلال نيست
شبنم به آفتاب ز روشندلي رسيد
پرواز آسمان تجرد به بال نيست
خورشيد بدر کرد مه ناتمام را
از ناقصان کناره گرفتن کمال نيست
آفاق را گرفت به يک جلوه آفتاب
هر دولتي که تيز بود بي زوال نيست
در ملک نيستي نتوان احتياج يافت
هر جا که فقر هست زبان سؤال نيست
هر جا که آب هست تيمم نمي کنند
حاجت به عذر با عرق انفعال نيست
در خاک پاک، آب گل و لاله مي شود
از ما دريغ داشتن مي حلال نيست
دور از تو با خيال به دل آشناي تو
داريم عالمي که ترا در خيال نيست
دلگير نيست آن لب ميگون ز خط سبز
آب حيات را ز سياهي ملال نيست
آمد شد نگاه بود ترجمان ما
در بزم آرميده ما قيل و قال نيست
زان چشم ما به يک نگه دور قانعيم
هر چند نافه را خبري از غزال نيست
روز جزا ز مفلسي خويش غافل است
از فکر مال، خواجه به فکر مآل نيست
خاکي نهاد باش که نور چراغ مهر
هر چند پايمال شود پايمال نيست
صائب نمي رسد به ادب هيچ گوهري
با گوشوار خاصيت گوشمال نيست