از پيچ و تاب جسم، روان را ملال نيست
در ساز، نغمه را خبر از گوشمال نيست
آزادگان ز خست افلاک فارغند
سرو بهشت را غمي از خشکسال نيست
روشندلان ز مرگ محابا نمي کنند
خورشيد را ملاحظه اي از زوال نيست
اظهار فقر کار فرومايگان بود
آنجا که فقر هست زبان سؤال نيست
از پاشکستگان چراغ است تيرگي
در هر سري که عقل بود بي ملال نيست
در کيش ما که لاف تمامي بود ز نقص
اظهار نقص هر که کند بي کمال نيست
اهل کمال را لب اظهار خامش است
منت پذير ماه تمام از هلال نيست
صائب هزار پله ز خاکم فتاده تر
در واديي که نقش قدم پايمال نيست