عشق مرا به زينت ظاهر اساس نيست
پروانه را ز شمع، نظر بر لباس نيست
تيغ است ماه عيد ز جان سير گشته را
اين خوشه را ملاحظه از زخم داس نيست
بالاتر از وصال شمارد خيال را
شکر خدا که ديده ما ناسپاس نيست
زير زمين بود، به فلک گر برآمده است
در هر سري که همت گردون اساس نيست
تيغ دو دم ز سنگ فسان تيزتر شود
ديوانه را ز سنگ ملامت هراس نيست
اشک من و رقيب به يک رشته مي کشد
صد حيف چشم شوخ تو گوهرشناس نيست
با قاتل است کار چو قربانيان مرا
از هيچ کس مرا نظر التماس نيست
در دل نهفته ايم سويداي بخت را
چون کعبه تيره بختي ما در لباس نيست
صائب مبند لب ز فغان هاي دلخراش
هر چند رحم در دل سنگين آس نيست