شماره ٤٥١: حسن ترا که ناز به اهل نياز نيست

حسن ترا که ناز به اهل نياز نيست
اين ناز ديگرست که پرواي ناز نيست
از ديدن تو چون دل عشاق وا شود؟
در ابروي تو يک گره نيم باز نيست
از ما متاب روي که آيينه ترا
روشنگري به از نظر پاکباز نيست
از آه نارساست شب ما چنين رسا
افسانه گر دراز بود شب دراز نيست
يوسف ز چشم شوخ زليخا چه مي کشد
شکر خدا که ديده يعقوب باز نيست!
عشق تو يار جاني هفتاد ملت است
در هيچ پرده نيست که اين نغمه ساز نيست
سيل از بساط خانه به دوشان چه مي برد؟
ملک خراب را غمي از ترکتاز نيست
با اهل درد کار بود داغ عشق را
بر هر گلي که عطر ندارد گداز نيست
صائب دل تو در پس ديوار غفلت است
ورنه کدام وقت در فيض باز نيست؟