شماره ٤٤٧: بازآ که بي تو مجلس ما را حضور نيست

بازآ که بي تو مجلس ما را حضور نيست
در جبهه صراحي و پيمانه نور نيست
از زنده رود زنده دلي آب خورده ايم
در موج خيز غم دل ما بي سرور نيست
گرگان روزگار ز يکديگرش درند
آن را که پوستين گريبان سمور نيست
پيراهني کجاست، که بر اهل روزگار
روشن شود که ديده يعقوب کور نيست
از پرتو جمال تو خواهد گداختن
آخر خمير آينه از سنگ طور نيست
هر جا نفير خواب کند بخت ما بلند
آنجا مجال دم زدن نفخ صور نيست
سر گرم عشق را به کلاه نمد چه کار؟
خورشيد اگر برهنه نگردد قصور نيست
از برق حادثات به باد فنا رود
هر خرمني که گوشه چشمش به مور نيست
تا چند در ميان فکني باد و شانه را؟
دل را نمي دهيم به زلف تو، زور نيست!
دست سبو سلامت و پاي خم شراب!
ما را چه شد که دست به زانوي حور نيست
کوته نظر تلاش کند قرب دوست را
نزديک را خبر ز نگه هاي دور نيست
صائب چه آتشي است، که در بزم روزگار
بي شعله طبيعت او هيچ نور نيست