شماره ٤٤٦: بي عشق، آه در جگر روزگار نيست

بي عشق، آه در جگر روزگار نيست
بي درد، تاب در کمر روزگار نيست
حيرانيان روي عرقناک يار را
پرواي بحر پر خطر روزگار نيست
عقل زبون، رعيت اين بي مروت است
در ملک بيخودي خبر روزگار نيست
بي چشم زخم، روي به خون شسته من است
رويي که زخمي نظر روزگار نيست
در زير پوست نيست جهان وجود را
خوني که رزق نيشتر روزگار نيست
خط مسلمي ز علايق گرفته ام
ما را دماغ دردسر روزگار نيست
از چشم مور حرص، شکر خواب برده است
شيرينيي که در شکر روزگار نيست
تا نبض آرميدگي دل نجسته است
انديشه اي ز شور و شر روزگار نيست
آب مروتي که جگر سينه چاک اوست
زحمت مکش که در گهر روزگار نيست
آزادگان به ملک جهان دل نبسته اند
اين بيضه زير بال و پر روزگار نيست
آن را که عشق لنگر حيرت به دست داد
پرواي بحر پر خطر روزگار نيست
صائب به خاک راه مريز آبروي خويش
چون آب رحم در جگر روزگار نيست