دلهاي آرميده به مطلب سوار نيست
رحم است بر کسي که دلش برقرار نيست
از دامن است شعله جواله بي نياز
موقوف، شور من به نسيم بهار نيست
در دست اگر چه هست به ظاهر عنان مرا
چون طفل نوسوار مرا اختيار نيست
سيل گران رکاب رسد زودتر به بحر
بر دل مرا ز پيکر خاکي غبار نيست
خاري به راه جان سبکرو درين جهان
بالاتر از مساعدت روزگار نيست
انديشه پنبه زده را نيست از کمان
حلاج را ملاحظه از چوب دار نيست
بيهوده همچو موج چرا دست و پا زنيم؟
درياي بيقراري ما را کنار نيست
نبود به تن علاقه ز دنيا گذشته را
سرو روان مقيد اين جويبار نيست
پروانه خودکشي نکند بر چراغ روز
عشاق را به چهره بي شرم کار نيست
غواص از يگانگي بحر غافل است
ورنه حباب بي گهر شاهوار نيست
طامع ز تشنگي به بزرگان برد پناه
غافل که هيچ چشمه درين کوهسار نيست
صائب بگو، که سوخته جانان عشق را
آب حيات جز سخن آبدار نيست