شماره ٤٤٤: ما را دماغ جنگ و سر کارزار نيست

ما را دماغ جنگ و سر کارزار نيست
ورنه دل دو نيم کم از ذوالفقار نيست
ديوانه اي که مي رمد از سنگ کودکان
بيرون کنش ز شهر که کامل عيار نيست
از خواب درگذر که سپهر وجود را
انجم بغير ديده شب زنده دار نيست
چون موجه سراب اسير کشاکش است
پايي که در مقام رضا استوار نيست
پيداست چيست لنگر مشت غبار ما
در عالمي که کوه گران پايدار نيست
با زاهدان خشک مکن گفتگوي عشق
شمشير چوب را جگر کارزار نيست
از دل برون نمي رود اميد بخت سبز
هر چند تخم سوخته را نوبهار نيست
چون وا نمي کند گره از کار هيچ کس؟
دست فلک اگر ز شفق در نگار نيست
از هيزم است آتش سوزنده را حيات
منصور را ملاحظه از چوب دار نيست
چون ماهي ضعيف که افتد در آب تند
در اختيار خويش مرا اختيار نيست
از حال هم ز مرده دلي خلق غافلند
ورنه کدام سينه که لوح مزار نيست؟
خميازه را به خنده غلط کرده اند خلق
ورنه گل شکفت درين خارزار نيست
(با حکمم ايزدي چه بود گير و دار خلق؟
خاشاک را در آب روان اختيار نيست)
(در هيچ سينه نيست که نشکسته ناخني
يک داغ سر به مهر درين لاله زار نيست)
ريحان زلف اگر چه ز دل زنگ مي برد
صائب به دلنشيني خط غبار نيست