شماره ٤٤٣: آفاق روشن و مه تابان پديد نيست

آفاق روشن و مه تابان پديد نيست
پر شور عالمي و نمکدان پديد نيست
از مهر تا به ذره و از قطره تا محيط
چون گوي در تردد و چوگان پديد نيست
در موج خيز گل چمن آرا نهان شده است
آب از هجوم سنبل و ريحان پديد نيست
پوشيده است سبزه بيگانه باغ را
جز بوي خوش اثر ز گلستان پديد نيست
هر برگ سبز، طوطي شيرين تکلمي است
گردي اگر چه از شکرستان پديد نيست
چندين هزار صيد درين دشت پر فريب
در خاک و خون تپيده و پيکان پديد نيست
در جوش و ذره، چشمه خورشيد گم شده است
از موج تشنه، چشمه حيوان پديد نيست
دل واله نظاره و دلدار در حجاب
آيينه محو و چهره جانان پديد نيست
از انتظار آب گهر خلق چون صدف
يکسر دهن گشاده و نيسان پديد نيست
مصر از هجوم مشتريان تنگ گشته است
هر چند جلوه مه کنعان پديد نيست
مي خون و شمع آه جگرسوز و دل کباب
بزم نشاط چيده و مهمان پديد نيست
اين جلوه گاه کيست که تا مي کني نگاه
چيزي بغير ديده حيران پديد نيست
آورده است چشم جهان بين من غبار؟
يا از غبار خط رخ جانان پديد نيست
تا پا کشند بيجگران از طريق عشق
از کعبه غير خار مغيلان پديد نيست
دل در ميان داغ جگرسوز گم شده است
از جوش لعل، کوه بدخشان پديد نيست
بيرون بر از سپهر مرا، روشني ببين
نور چراغ در ته دامان پديد نيست
بند خموشي از دهن من گرفته اند
در عالمي که هيچ زبان دان پديد نيست
صائب به شهرهاي دگر رو مرا ببين
اين سرمه در سواد صفاهان پديد نيست